روزی مردی نزد فرعون آمد و در حضور جمع گفت:« اگر تو خدا هستی پس می توانی این خوشه را برایم تبدیل به خوشه ای مروارید کنی؟» فرعون خوشۀ انگور را گرفت و گفت:«البته که می توانم، خوشۀ انگورت را شبی به من بسپار و فردا خوشۀ مرواریدت را تحویل بگیر» مرد رفت.ساعتها می گذشت و فرعون نتوانسته بود انگور را تبدیل به مروارید کند.شب شد. فرعون غرق در افکارش بود تا چاره ای بیندیشد. ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید:«کیستی؟» شیطان وارد شد وگفت:«خاک بر سر خدایی که نمی داند پشت در کیست!!! خوشه را برداشت،وردی بر خوشه انگور خواند و آن را به خوشه ای مروارید تبدیل کرد. فرعون متحیر شد و به وجد آمد و پرسید:«تو چگونه توانستی این کار را انجام دهی؟» ابلیس گفت:«من با این همه توانایی، لیاقت بندگی خدا را نداشتم!...تو چگونه با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟؟؟» فرعون چهره اش عبوس شد و گفت:«تو چرا با این همه توانایی بر انسان سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟؟؟» ابلیس با لبخند پاسخ داد:«چون می دانستم که از نسل او حقیری چون تو به وجود می آید.»



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 747
برچسب ها : ابلیس,فرعون,انگور,حقیر,لیاقت,درگاه,سجده,مروارید,خدا,رانده,آدم,

تاريخ : شنبه 20 دی 1393 | 22:11 | نویسنده : لیلاصادق محمدی |